در روز گاری نه چندان دور ، یک روز سرد زمستانی ، کوهنوردی برای فتح قله بلندی به کوهستان اطراف شهر رفت . مسیر او طولانی بود به همین دلیل شب را نیز برای صعود به قله در تلاش بود.
او در حالی که به قله نزدیک می شد، ناگهان دستش لغزید واز بلندی پرتاب شد؛ اما خوشبختانه به طنابی که از قبل خود را به آن بسته بود ، آویزان ماند و از مرگ نجات یافت . اما هوا سرد بود و او هرچه تقلا کرد ،نتوانست خود را بالا بیاورد.
کوهنورد از خدا خواست به او کمک کند و نجاتش دهد. در همین حال ، ندایی می شنود که به او می گوید :« طناب را پاره کن!»
مرد هرچه کرد ، نتوانست خود را راضی کند که طناب را پاره کند . چون فکر می کرد زندگی او، به همین طناب وابسته است و اگر آن را پاره کند، به ته دره پرتاب خواهد شد.دوباره همان ندا در گوش او پیچید ، اما کوهنورد توجهی نکرد.
صبح روز بعد روزنامه ها نوشتند: « شب گذشته کوهنوردی در فاصله نیم متری زمین یخ زد و مرد!».
وقتی سیر کوتاهی در روایات می کنیم و نیم نگاهی به تعالیم کامل امامان معصومین می اندازیم اول خوشحال و مسرور و بعد ناراحت و غمگین و بعد ترسان و امیدوار می شویم.
خوشحال و مسرور بخاطر اینکه عمیق ترین و کامل ترین و اجتماعی ترین و عاطفی ترین نکات در این زمینه به ما گوشزد شده.
ناراحت چون متاسف می شیم که چرا ما ملزم به اجرای آنها نیستیم؟
می ترسم چراکه اگر انجام ندم مکافات عملم رو خواهم دید ولی امیدوار که معصومین ما را یاری خواهند نمود.
به نظر شما و با استدلال عقلی خودتون؛چه وظیفه ای نسبت به همسایه داریم؟
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین